چند روز بعد، وقتی باران شروع به باریدن کرد، جوجو دوباره با تعجب از مادرش پرسید: «چرا بارون میاد؟»
مادر مهربانش توضیح داد: «بارون میباره تا زمین و گیاهان رو سیراب کنه. بدون بارون، گلها و درختها نمیتونن زنده بمونن و مزرعهمون هم اینقدر سبز و قشنگ نمیشد!»
بعد از باران، وقتی دوباره خورشید توی آسمون اومد، جوجو چیز عجیبی دید که تا حالا ندیده بود: رنگینکمان! چشمانش از خوشحالی گرد شد و با هیجان به مادرش گفت: «مامان! این نوارهای رنگی قشنگ چیه؟»
مادر خندید و گفت: «این رنگینکمانه، عزیزم. وقتی نور خورشید با قطرههای بارون قاطی میشه، این رنگهای قشنگ توی آسمون دیده میشن. این هم یکی از جادویهای طبیعته!»
هر روز که میگذشت، جوجو چیزهای بیشتری یاد میگرفت و شگفتیهای دنیا رو کشف میکرد. او فهمید که وقتی سوال میپرسه، میتونه چیزهای جدید و قشنگی یاد بگیره و دنیای اطرافش رو بهتر بشناسه.
پیام اخلاقی داستان:
پرسیدن سوالهای کنجکاوانه به ما کمک میکنه دنیا رو بهتر بشناسیم و چیزهای جدیدی یاد بگیریم. هیچ سوالی بیارزش نیست، و هر جوابی که پیدا میکنیم، میتونه راهی برای یادگیری بیشتر باشه! پس همیشه سوالاتتون رو بپرسید و دنیای زیبا رو کشف کنید!
2. قصهی آموزنده خرگوش و هویج جادویی
روزی روزگاری در یک جنگل زیبا، خرگوشی به نام رابی زندگی میکرد. رابی خرگوشی باهوش و مهربان بود و عاشق هویجهای خوشمزه. او هر روز به باغهای مختلف میرفت و هویجهای تازه را جمعآوری میکرد. اما یک روز، وقتی در حال جستجو بود، به چیزی درخشان و عجیب برخورد. وقتی نزدیکتر رفت، متوجه شد که یک هویج بزرگ و جادویی در زیر خاک پنهان شده است.
رابی با شگفتی به هویج نگاه کرد و ناگهان صدایی از آن به گوشش رسید: سلام رابی! من هویج جادویی هستم. میتوانی هر آرزویی که بخواهی با من برآورده کنی! رابی از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او به سرعت به یاد آرزوهای خود افتاد، اما ناگهان به یاد دوستانش افتاد. او همیشه دوست داشت که همهی دوستانش خوشحال باشند و از زندگی لذت ببرند.
بنابراین، رابی تصمیم گرفت به جای آرزوهای خود، آرزوهای دوستانش را برآورده کند. او به خانهی دوستش، سنجاب، رفت و گفت: سنجاب جان، چه آرزویی داری؟ سنجاب با لبخند گفت: من آرزو دارم که یک درخت بلوط بزرگ در جنگل داشته باشم تا بتوانم در آن بازی کنم. رابی هویج جادویی را در دست گرفت و آرزوی سنجاب را برآورده کرد. به سرعت، درخت بلوط بزرگی در وسط جنگل رویید و سنجاب با شادی به سمت آن دوید.
بعد از آن، رابی به دیدن جوجهتیغی، کلاوس، رفت و از او پرسید: کلاوس، آرزوی تو چیست؟ کلاوس گفت: من دوست دارم یک برکهی زیبا داشته باشم تا بتوانم در آن شنا کنم. رابی دوباره هویج جادویی را به کار برد و به سرعت یک برکهی زیبا با آب زلال و گلهای رنگارنگ در جنگل ایجاد کرد. کلاوس از خوشحالی جیغ کشید و به سمت برکه دوید.