کتاب 《 خداجان دلخورم از تو 》
کودکی با خدا در مورد حسرت های خود حرف می زند و از آنچه که دوستانش دارند و او ندارد نزد خدا، گله می کند و در آخر متوجه می شود که او نیز نعمت هایی دارد.
کتاب با گله کردن شروع می شود و با سپاسگزاری به اتمام می رسد.
در قسمتی از کتاب «خداجان دلخورم از تو » می خوانیم:
حالا می رسیم به افشین، منظورم افشین برادر افسانه است.
پدر افشین خیلی پولدارتر از پدر من است.
حتما خودت ماشین شیک و خفن آن ها را دیده ای!
من پدرم را خیلی دوست دارم اما پدری که به من داده ای خیلی پولدار نیست!
او یک نویسنده است.
ماشینش خیلی درب و داغون است.
البته پدر من بسیار مهربان و خوش اخلق است.
پدر پرهام این قدرها خوش اخلاق و مهربان نیست.
ببین خدای خوبم ! من این اعتراضم را پس می گیرم.
بابای من پولدار نیست که نیست! اخلاق و مهربانی او به همه دنیا می ارزد!
ای خدای خوب! به خاطر پدر و مادر ماهی که به من داده ای، از تو متشکرم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.