کتاب “چگونه سر پدر و مادر خود را گول بمالیم” جلد پنجم از مجموعه داستانهای “قصههای با پدر و مادر” است که حکایتهایی طنزآمیز و خواندنی را در اختیار مخاطب کودک و نوجوان قرار میدهد.
ماجرای این جلد از جایی آغاز میگردد که لویی، در یک برنامهی شبکهی ماهوارهای شرکت میکند. برنامهای که در آن نوجوانان مستعد و شوخطبع، با اجراهای جذاب و طنزآمیز خویش، بینندگان را میخندانند.
در نتیجهی این اجرا، او به همکاری برای ساخت یک ویدئوی اینترنتی دعوت میشود؛ ویدئویی که در روز یکشنبهی آینده تهیه خواهد شد.
درواقع، این ویدئو توسط “نوآ” و “لیلی” ساخته میشود؛ دو نوجوانی که طرفداران زیادی در سرتاسر کشور دارند.
لویی با اشتیاقی وصفناشدنی در انتظار فرا رسیدن روز یکشنبه و شرکت در اجرای ویدئوی اینترنتی است.
اما یک خرابکاری بزرگ همهچیز را تغییر میدهد.
خرابکاریای که توسط لویی و در کلاس درس فیزیک ایجاد میشود.
درسی کسالتبار و خستهکننده برای راوی، که معلم آن، آقای “دانکن” است.
معلمی که هنگام برگزاری کلاس، بسیار خشک و جدی میشود.
این اتفاق، تمامی برنامههای آینده و سرنوشت لویی را تحت تاثیر قرار میدهد و داستانی جذاب را به مخاطب ارائه میکند.
شخصیت اصلی قصه “لویی” نام دارد. او به عنوان راوی، ماجراهای زندگی خود را برای خواننده نقل میکند.
لویی، پسری دوازده ساله با روحیهای بسیار شاد و پرانرژی است.
او در خنداندن دوستان و اطرافیان خود، از مهارت ویژهای برخوردار میباشد.
به طوریکه به لویی خندهساز معروف است.
بزرگترین آرزوی پسر قصه این میباشد که به یک کمدین مشهور و توانا تبدیل شود؛ آرزویی که به زودی محقق خواهد شد.
برشی از متن کتاب :
همین حالا کار خیلی احمقانهای کردم.
آخرین ویدئوی نوآ و لیلی را دیدم. بعله.
همان که باید تویش میبودم.
نپرس از من چرا، ولی ویدئو افتضاح بود.
خب، برای من افتضاح بود.
نوآ و لیلی انگار اوقات خیلی خوبی با بهترین دوستشان که تازه به هم رسیدهاند داشتند، گاس خندهرو.
یکبار هم یادی از من نکردند.
آخرش هم اعلام کردند که گاس خندهرو مشاور جدید بینندههایشان است.
خب من خوبم و کلا دور انداخته شدهام.
تازه آنها اعلام کردند طرفدارهایشان از کلاهی که لیلی برای نوآ طراحی کرده (آن کلاه هنوز هم سر نوآ بود) خوششان آمده و چندتایی هم آمادهی فروش است.
دانهای بیستوپنج پوند.
من یک پول سیاه هم برای آن نمیدهم.
هیچوقت هیچوقت دیگر نه برنامهی نوآ و لیلی را نگاه میکنم و نه چیزی دربارهی آنها میخوانم. ولی خیلی خاطره ازشان دارم!
9:20 شب
قبل از اینکه تلفنم برای شب توقیف شود، پیامی از طرف مدی رسید.
البته من جزئیات اسفبار امروز بعدازظهر را بهش گفته بودم، اما او هیچ اشارهای به آن نکرد.
نوشته بود…
خب، خودت ببین.
پیامش این است:
لویی، امروز رو فراموش کن.
چیزهای خیلی هیجانانگیزتری پیش اومده که میتونه رویاهات رو کاملا به واقعیت تبدیل کنه.
باید فردا فوری باهات حرف بزنم. وقت زیادی نداریم.
دوستدار تو مدی.
چه پیام فوقالعادهای!
چه چیز واقعا هیجانانگیزی هست که میتواند رویای من را به واقعیت تبدیل کند؟
لحظهشماری میکنم که بفهمم چیست.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.