کتاب “مترسک مزرعهی آتشین”، رمانی خواندنی است که زندگی پرفرازونشیب پسری نوجوان را روایت میکند.
شخصیت اصلی قصه، نوجوانی است که “آیدین” نام دارد.
وی در کنار مادر و پدر و همچنین خواهرانش، “مهناز” و “لیلا” زندگی میکند.
از آنجایی که آیدین، کوچکترین و تنها عضو پسر خانواده میباشد، همواره مورد توجه والدینش قرار میگیرد.
همین موضوع نیز او را به فردی ترسو و نازپروده مبدل ساخته است.
وضعیتی غیر قابل تحمل برای لیلا، که مدام این دختر را به حسادت و گله و شکایت از پدر و مادرش واداشته و آنها را به برقراری تبعیض بین فرزندان متهم میکند.
آیدین، از شرایط کنونی خود در منزل و نیز کوچک شمردن خویشتن توسط والدینش، به شدت ناراضی میباشد.
در نتیجه، همیشه سعی بر این دارد تا با بروز اعمال و رفتارهایی مختلف، نگرش آنها را نسبت به خود تغییر بدهد.
داستان کتاب نیز، در همین راستا، و پس از تصمیم غافلگیرانهی آیدین شکل میگیرد.
وی از مادرش میخواهد که رختخواب او را بر روی پشت بام پهن کند تا او بتواند شب را به تنهایی در آنجا بگذراند.
مادر نیز علیرغم میل خویش، این کار را انجام میدهد.
ساعاتی پس از به خواب فرو رفتن اعضای خانواده، دو سارق وارد منزل همسایهی غایبشان، “آقا ایوب”، شده و چیزهایی را از آن به سرقت میبرند.
در این هنگام، آیدین متوجه حضور سارقان و دزدی آنها میشود. از قضا، هر دو سارق را نیز شناسایی مینماید؛ زیرا آنها برادرانی خلافکار هستند که در همسایگی منزل آیدین سکونت دارند.
پسر قصه، با مشاهدهی این جریان، ترس و وحشتی فزاینده را در تمام وجود خود احساس میکند.
به طوری که نمیتواند واکنشی صحیح از خود بروز بدهد و مانع از گریختن آنها بشود.
در نتیجه، سارقان بی هیچ مشکلی، پا به فرار میگذارند.
روز بعد، آیدین جهت حفظ آبروی خود و جلوگیری از متهم شدن به ترسویی، از وقایع شب گذشته سخنی بر زبان نمیآورد.
همین موضوع نیز او را با ماجراها و تصمیماتی به مراتب سختتر مواجه میسازد؛ تصمیماتی که مسیر زندگی او را به کلی تغییر میدهد.
11
«از شما دو نفر بعیده مثه وحشیها به سر و کل هم بپرید!»
من و سعید سرمان را پایین انداختیم. گونهی راستم باد کرده و چشمم نیمباز مانده. آقای حمیدی روی صندلی نشسته و با ناراحتی نگاهمان میکند.
آقای ناظم قدم میزند. کت و شلوار قهوهای پوشیده و کفش ورنی سیاه نواش صدا میکند. زیرچشمی به آقای حمیدی نگاه میکنم. به راحتی میتوان بهت و ناباوری را در چشمانش دید.
– چرا حرف نمیزنید؟ شما دانشآموزید یا خروس جنگی؟ نباید بین شماها و اراذل و اوباش کوچه فرقی باشه؟ اصلا سر چی دعوا کردید؟
سعید سربلند میکند و میگوید:
– آقا تقصیر ما نبود. ما داشتیم میرفتیم که الهی تنه زد و بعد فحش داد.
آقای ناظم جلوی من میایستد. با انگشت به پیشانیام تلنگر میزند.
– شریفی راست میگه؟
سربلند میکنم و میگویم:
– آقا حواسمون نبود. به ما گفت… گفت چپول…
و بعد همانطور که غلام یاد داده بود، شروع میکنم به گریه کردن.
سعید با ناباوری میگوید:
– آقا به خدا خودش به ما گفت کور!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.